عالمی که انسان نام گرفت/ توجه و سفر به درون – قسمت بیست و پنجم
مهمترین و ضروری ترین علم آن است که برای حیات، نشاط و توانایی انسان، اساسی ترین مطالب را دارا باشد.به همین منظور قصد داریم مطالبی شامل سه بعد انسان شناسی (جسمشناسی، ذهن شناسی و روح شناسی)را با زبانی ساده تقدیمتان کنیم. باشد که راه گشا باشد.
عالمی که انسان نام گرفت قسمت بیست و چهارم
تفکرِ عمیق است، آنچه باعث آرامش و راحتی در دنیا و رشد و سیر در عوالم بعد از دنیا میگردد.
اما آنچه موجب تفکر عمیق میگردد، توجه و تمرکز بر شیء است و هرکه دقت و توجه عمیق نداشته باشد بهرهی زیادی از وجود گستردهاش نخواهد برد، که توجه، بارها و بارها شنیدن و لحظه به لحظه نظاره کردن است، فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِن فُطُورٍ، ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ کَرَّتَینِ «بازبنگر آیا خلل [و نقصانى] مىبینى، باز دوباره بنگر». قابل ذکر است که تمام ادیان و مکاتب شبه عرفانی برنامهی تمرکز را جزء اصول تمرینها و برنامههای خود میدانند، حتی بسیاری از مکاتب، فقط بر اساس تمرینهای تمرکزی شکل یافتهاند.
تمرکز، هم جهت کردن قوای باطنه و ظاهره است در یک حالت ثابت، اما توجه، هم سو کردن تمام عالم، حتی فرشتگان با ذکری مشترک که زبان عالمیان است در ایستایی و نشست و سجده. یعنی راه دادن ملکوتیان در زندگی روزمره، و بارور کردن فکر از عوالم حاکم بر فکر و ذکر و حفظ جسم و روح، به وسیلهی آنان که روح مجردند.
در این میان علمای اسلام روشهایی به عنوان تقویت و کمک کنندهی انسان به منظور هم جهت کردن قوای ظاهری و باطنیاش مطابق با فرامین اهل بیت در شبانهروز، به عنوان برنامههای علمی به طور فردی و عمومی مطرح کردهاند.
وظیفهی هر نوجوان و جوان شناخت بهترین فعالیتها و در ادامه، متوجه کردن تمام حواس به آن فعالیت است؛ اما چگونه و به چه شکل…؟!
در کنار تمام فعالیتهای روزانهی جامعهی بشری، دین مبین اسلام (مذهب شیعهی إثنا عشری) برای پیروان خود دستور العملهای قابل اجراء در متن جامعه را بیان فرموده است. اسلام در کنار کار و فعالیتهای روزانه، نماز، روزه و … را برای شیعیان واجب کرده است تا لحظاتی چند در شبانه روز، تمام توجه آنها به سوی علت همهی امور جمع گشته و با او ارتباط برقرار کنند.
تلقین در مکتب تشیع جایگاه با ارزش و بلندی دارد، آنگاه که بر عالم چشم میگشایی در گوش راست تو مقدس ترین تلقین با نام اذان گفته میشود و در گوش دیگرت بانگ اقامه طنین انداز میشود و آنگاه که از دنیا رخت میبندی و در خانهی قبر به آرامی جای میگیری باز هم ندای تلقین حقایق را از کسی میشنوی و تو هر روزه دوباره متولد میگردی، و این پیام را اذان صبح به آرامی به تو میفهماند، آری در تکرار این کلام خود را رها کن و بگذار روزی دیگر را پاک پاک متولد گردی و از سردی دنیا نگریزی و با شور و نشاط حرکت کنی که این توجه، دل بی تاب تو را گرم میدارد.
حکیمی در گذشته شاگرد مغروری داشت که بعد از چند صباح تعلیم دیدن در نزد استاد، ادعای استادی نمود و خود را بالاتر از استاد تلقی کرد و در جمع به استاد اهانت نمود و او را به مبارزهی علمی دعوت نمود. هر چه استاد بی اعتنایی کرد او اصرار ورزید بالاخره استاد قبول کرد، شاگرد بی ادب گفت من بهترین سمّی که آموختهام درست میکنم تا شما بخورید، شما هم بهترین سمّتان را درست کنید من در میدان شهر میخورم، استاد قبول کرد، استاد گفت قرارمان کی؟ گفت: فردا، استاد گفت من برای ساخت سم خود چهل روز زمان میخواهم، شاگرد تکانی خورد و با چشمهای گرد شده گفت چهل روز؟! چه خبر است، استاد گفت این سم اگر یک قطرهاش در دریا بریزد هیچ ماهیای دوام نمیآورد، شاگرد گفت دروغ میگویی ولی من به تو چهل روز مهلت میدهم اگر در روز معین به میدان شهر نیامدی، در حضور جمع تو را مفتضح میکنم.
استاد یک کارگاه بزرگ نزدیک منزل جوان گرفت هر روز چهل نفر از صبح تا به غروب در آن کار میکردند. جوان هر روز از جلوی آن رد میشد با خود میگفت این چه سمی است که چهل روز، چهل نفر مشغول ساختن چند قطرهی آناند؟! اما استاد در آن کارگاه برنامهای دیگر را پیگیری میکرد. روز چهلم جوان بیخرد، مردم را در میدان شهر جمع نمود و به دنبال استاد فرستاد، استاد همراه یک خمرهی بزرگ شیر وارد میدان شد و شیشهای کوچک در دستانش بود. شاگرد با جسارت به استاد گفت: تو اول باید این سم را بخوری و بعد من سم تو را میخورم. استاد در مقابل همگان قبول نمود و تا گردن داخل خمرهی شیر شد و سم را از شاگرد گرفت و تمام آن را خورد و چون قبل آن داروی قیآور خورده بود، بعد چند ثانیه همه را بالا آورد و همچنین شیر نگذاشت سم در بدنش تأثیر کند، استاد رو به شاگرد کرد و گفت حال تو شروع کن و فقط یک قطره از سم مرا بخور و بعد اگر توانستی قی کن و جان سالم به در ببر. پای جوان سست شد و با ترس و لرز شیشه را گرفت و یک قطره در دهان چکاند، خوردن همانا و در دم جان دادن همانا. استاد شیشه را از دست بیجان جوان گرفت و در مقابل چشمان حیرتزدهی حاضران بقیهی آن را تماماً سر کشید. همه با تعجب فقط نگاه کردند. استاد با لبخندی گفت: درون این شیشه فقط داروی دل درد بود، این جوان فقط از ترس مرد…
آری؛ آنقدر تلقین در سلامت جسم و روح مؤثر است که گاهی بهترین داروهای جسمی اینقدر اثرگذار نیستند، تازه این تأثیر تلقین دیگران است اگر انسان خود، حقائق را به خود تلقین کند، دیگر تأثیرش قابل بیان نمیباشد.
آری آنگاه که خدا آفرینش را رقم زد سیر انسان را از ملکوت پرشور و شعور آغاز نمود و بعد از تولد در گرماگرم این عالم احساس، پرندهی روح انسان را موظف به کوچ نمود. کوچ به دنیای سرد و طوفانی، تا این پرنده خود را تدارک کند و با این سرمای عالم دنیا، روزگاری را بگذراند، پس این پرنده هر روز در یاد بازگشت به آن روزگار خود را گرم و سرشار میکند. این بازگشت را توجه میگوییم.
توجه یعنی تمرین برای زندگی کردن در حال، نه هر لحظه در فکر گذشته و آینده بودن، بلکه از این دو زمان بهره بردن برای سکونت در حال باید ابن الوقت بود؛ الآن را دریافت. اگر میخواهی زندگی کنی، زنده ماندن گرما میخواهد. طبیب جان میگوید اگر سردی بر تو غالب شود فراموشی تو را در میرباید. آری؛ عالمهای گذشته را به یاد نمیآورم.
طبیب وجود میگوید اگر سردی بر تو غالب شود، دردها بندبند استخوان وجودت را در هم میریزد. آری؛ عالم بسی مرا در فشار گرفته.
طبیب عالم میگوید اگر سردی بر تو غالب شود، خواب بر تو مستولی میگردد، آری سالهاست در خوابم و نمیدانم به چه کار آمدهام
طبیب روح میگوید اگر سردی بر تو غالب شود غم و غصه تو را فرا میگیرد، این را که هر لحظه حتی در شادیهایم مرور کردهام، آری آهنگ غم را.
طبیب میگوید اگر سردی بر تو غالب شود، احساسات از بین میرود. آری؛ همه برایم طعمه شدهاند وسیلهی رسیدن به خواستههایم.
پس باید تلقین کرد گرما را و الا در این سرمای عالم، خواهم مرد…
تا در بند گذشته و آیندهای، روح تو در بند توست و بیقرار، به حال برگردد و در این توجه فرصتی ده پرندهی غمگین روح را، در هر کجا هستی با خود باش.
هرگز حدیٞث حاضر و غایب شٝنیدهای من در میان جمع و دلم جای دیگر است
صَلِّ صَلَاهَ مُوَدِّع: لحظهای بگذار روح از تو فاصلهای بگیرد و با یاران آسمانی نشیند و پرشور و پرامید به سویت برگردد و با توانی بیش از پیش فکر و جسم تو را تدبیر کند. او هر روزه عروج میخواهد، پس بالهایش را نبند و خودخواهانه بی خیالِ نالههایش نشو که إنَّ الصَّلَاهَ مِعرَاجُ المُؤمِن ، آری پر کشیدن روح زیباترین حقایق زندگیست.
اینست رمز آنکه وقتی محو در اذان میشوی نفسهایت عمیق میگردند بسان آنکه بهترین گلها را میبوئی و در سجده ناخداگاه اشکهایت سرازیر میشود، بسان آنکه در آغوش محبوب عالمیان غرقی، چه بخواهی و نخواهی از گذشته و آیندهات فراموش میکنی و میگویی فقط تو إِیاک، فقط برای اوست که در سجدههای طولانیات هیچ احساس خستگی نمیکنی، که در این حالت گوش نمیشنود و چشم نمیبیند، اما زمزمهای باقیست. تو میخوانی و عالم با تو میخواند، تو دیگر در زمین نیستی، اما ما لم تَذُقْ لم تَدْرُکْ قدر این باده ندانی به خدا تا نچشی.
پس از او بخواه تا شادمان گردی: اللهمَّ غَیِّرْ سوءَ حالِنا بِحُسن حالِک ، آری او خود دارای حسن حال است و به مؤمنین این بهجت و سرور را هدیه میدهد، اوست دریای عشق و ابتهاج و شور، پس او را هر لحظه اینگونه بخوان: اللهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ بِاسْمِکَ… یا مُرْتاحُ ، آری خدای من تو را با اسمِ نشاطت میخوانم با اسمِ پر از شعف و احساست.
هر قدر تو مقربتر گردی پرنورتر و پرروحتر میگردی، میشوی مرکز نشاط عالَم. فَأمّا إِنْ کانَ من المُقَرَّبینَ * فَرَوْحٌ و رَیْحانٌ و جَنهُ نعیمٍ .
این است که انسان عارف، سرحال و بانشاط و شادترین است إنَّ العَارِفَ بَشٌّ بَسَّامٌ و هر روزه بر شوق و اشتیاقش افزوده میگردد چون اتصالش با عالم ملکوتیان هر روزه بلکه هر لحظه است.
إنَّ رُوحَ المُؤمِنِ لَأَشدُّ اِتّصالاً بِرُوحِ اللّهِ مِنْ اِتّصالِ شُعَاعِ الشَّمسِ بِها
تو باید در این غفلت از محیط، گرمای روح را کاملاً حس کنی و یک جهان آرامش را در خود احساس کنی. آری این نیاز به بازگشت هر روزه به مبدأ هستی، چنان شوق تو را افزون میکند که گاه جسم هم تابع روح میگردد و طمع در پرواز مینماید، همانطور که روح شخص اول عالم پیامبر اکرم گاه در نیایش خود چنان به پرواز درمیآمد که جسم را هم متأثر میکرد و ساعتها حضرت در اشتیاق و بی خود از خود بر روی شست پا بلند میشد همچون کودکی که میخواهد خود را هم اندازهی مادر کند و در آغوش گرمش قرار گیرد، این است اوج توجه.
تو هستی و تمامتِ هستی، فَأینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجهُ اللّه ، به هر کجا که رو میکنی جلوهی نور ابدی را میبینی و تو در این شور و هیاهوی دعا گم میشوی کُلُّ شَیءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجهَه.
… و اما شروعمان از کجا …؟
عارفی که مرتاضهای زیادی به دستش شیعه شده بودند، وقتی شاگردی از او سؤال کرد چگونه خستگی در انسان اثر نمیکند و گرسنگی فراموش میشود و انسان دائماً اهل کار و تلاش میگردد و هر روز پرتوانتر میشود، او فرمود هر گاه مغز بالاترین است و فرمان بر قلب میراند باید غمها و خستگیها را همواره تحمل کنی، اما وقتی قلبت بالاتر از مغز باشد، هیچ غم و اندوهی بر تو کارساز نیست و خستگی بازیچه تو میشود. جوان دوباره سؤال کرد، چگونه قلب میتواند بالاتر از مغز قرار گیرد و او فرمود، در سجده، سجدههای طولانی…، آری در این حالت نفسهایت نرم و عمیق میگردند و با توجه به یک ذکر در دم و بازدمت کمکم حال، مسخر تو میگردد و خود را بدست میگیری.
از جمله برنامههای فردی:
با توجه به این نکته میتوان جهت توجه به صورت مقدماتی به این برنامه نیز عمل نماید: ابتدا وضوی کاملی گرفته، زیرا که طهارت ظاهری موجب شادابی قوهی لامسه و توجه آن میشود؛ در زمان و مکان مناسب و ثابت، در حالتی که هیچ سختی و فشاری به بدن وارد نشود بنشیند، نگاه را متمرکز نماید (قوهی باصره) سپس در فضایی آرام به نوای رود، دریا و نغمهی پرندگان و یا ابتهال و تواشیح آرام گوش فرا دهد (قوهی سامعه) و بعد فکر را متوجه یکی از ۱۰۰۱ نام زیبای خداوند عالم کند (آمادگی قوای باطنه). چند دقیقهای را با این شرایط بگذراند و در آن حال شیوهی خاصی از تنفس را مورد استفاده قرار دهد (چهار مرحله تنفس عبارتند از: ۱- دم عمیق و نرم ۲- هدایت هوا به انتهای شش ۳- مکث ۴- بازدم به طور آهسته) بعد از انجام این اعمال رایحهی گیاهان و گلهای طبیعی (مانند نرگس) را استشمام کند (قوهی شامه) و این برنامه را به صورت مداوم پیگیری نماید تا تأثیر آن را در فعالیتهای روزانهی خود و در مطالعات خود احساس کند.
جناب شیخ الرئیس ابو علی سینا نیز در نمط سوم اشارات میفرماید: «و خویشتن را چنین پندار که تمام اندام، تندرست و خردمند، چشمها بسته و انگشتان گشاده، دستها و پاها باز و دور از بدن و از یکدیگر، در هوایی که اندازهی گرمی آن با گرمی تنت برابر، در فضایی آرام و خاموش که نه به چیزی وابستهای و نه بر چیزی ایستاده، انگار که به یکبارگی آفریده شدی، و در آن گاه تنها به وجود خودت آگاهی و جز آن از همه چیز ناآگاه».
توجه انسان به خود (معرفت نفس) مقدمهی هر توجهی است و پشتوانهاش این است که برنامههای علمی به وسیلهی آن نتیجه بخش میگردد و موجب شناخت بهترین فعالیت و متوجه کردن تمام حواس در آن فعالیت میشود.
نکتهی دیگر در توجه، جمعی انجام دادن آن است، چون روح انسانها بسان حلقههای جدا از هم اند که در زمانی که با هم متصل میگردند، انرژیها و یافتههایشان به یکدیگر به صورت تصاعدی خواهد رسید. در علوم روز این حالت با نام سینرژی شناخته شده است؛ اگر دو شخص، که هر کدام به تنهایی توانایی بلند نمودن ده کیلو گرم را دارند، وقتی که با هم دست همکاری میدهند، قادر خواهند بود، با همان توانایی سی کیلو گرم را بلند کنند هرچه این تعداد انسانهای همدل بیشتر گردد، این انرژی به صورت تصاعدی بالا خواهد رفت، تا جایی که قدرت این انرژی قابل پیشبینی نخواهد بود.
این حقیقت را اسلام در قالب تشویق به جماعت اینگونه بیان میکند که اگر یک نفر به امام جماعت اقتدا کند، هر رکعت از نماز آنها ثواب صد و پنجاه نماز دارد و اگر دو نفر اقتدا کنند هر رکعت، ثواب ششصد نماز دارد و هرچه بیشتر شوند ثواب نمازشان بیشتر میشود تا به ده نفر برسند، از زمانی که تعداد آنها از ده نفر گذشت، اگر تمام درختان قلم شوند و تمام آبها مرکب شوند و آسمانها دفتر شوند و ملائکه و جنیان کاتب شوند تا ثواب یک رکعت آن را بنویسند نمیتوانند.
در نتیجه جمع شدن افراد در کنار یکدیگر برای یک فعالیت گروهی (مثل توجه) موجب میشود کارهای غیر ممکن و دشوار، ممکن و آسان شود که این نتیجهی توجه عمیق تری است که جمع، آن را ایجاد میکند. یَدُ اللّهِ مَعَ الجَمَاعَه و در نتیجه موجب برکت یا همان زیاد شدن انرژی برای انجام فعالیتها میگردد. البَرَکَهُ مَعَ الجَمَاعَه .
برنامههای ذکر شده مقدمهای برای هم جهت نمودن حواس ظاهره با قوای مغز (قوای باطنه) است. همان اتفاقی که در خواب برای همهی انسانها پیش میآید (یعنی از کار افتادن حواس ظاهره و توجه روح به حواس باطنه)، باید در بیداری صورت گیرد، البته بعد از تمرینها و اذکاری که در شرع به آنها امر شده است.
تو که افسار ذهن، روح و عشق را به کف جسم دادهای لحظهای درنگ کن، شاید در این میانه نا گفتهای باشد؟
از ازل، قبل از خلقت همچنان عشق جاری بود؛ خواست نمایانش کند، کالبدی جاوید و بینقص به تصویر کشید تا گوهر عشق را همراهی کند؛ آن پوشش لطیف و بی کران روح نامیده شد… و بر آن ترسیم کرد علم اولین و آخرین را. روح بی پایان از همان آغاز وسعت عشق را درک نمود و در آن غرق شد…
و در پگاهی دیگر، خواست در عرصهی دنیایی سرد، گرمی عشقبازی این روح بیتاب را نظاره کند تا در این گیر و دار هستی با ارادهی خویش وسعت گیرد و سرشار شود، پس به حکمت، لباسی همرنگ دنیایی کوچک برایش آماده ساخت و آن را بر قامت روح کشید، آن لباس تنگ جسمنامیده شد.
روح پر شور میخواست با هر چه هست دوستی کند، میخواست با عالم متصل باشد چون سرشتش این گونه زمزمه میکرد، میخواست شاد و از هر چه هست پرندهتر باشد، میخواست هیچ چیز او را به بند نکشد، میخواست تکرارها را در هم بشکند و درون هر لحظه عالمی دیگر را ببیند، ولی جسم مادی همراهش نشد و به یکباره در بند تن بودن، یأسِ نرفتن و واماندن را در خود احساس کرد، چرا که جسم کوچک بود و الفبایی از عالم را هم نخوانده بود و تنبلی بر سنگینیاش افزوده بود.
آری! جسم بود… همانکه کلمهی«بدی» را آفریده بود، دیدهی کور و هوسآلود جسم بود که هر چه خوبی را در غیر جایش انجام داد و بدی را این گونه پایه نهاد، جسم بود که وعدههای روح را رؤیا پنداشت و تکذیبش نمود، جسم بود که به حقیقت پرواز خندید و روح را مسخره کرد، همان روحی که میخواست شاد باشد و از هر چه هست پرنده تر…
از آن پس بود که دیگر روح حرفی از حقیقت نمیزند و هر لحظهاش آمیخته با غمی است؛ هیچ نمیگوید و فقط از گوشهای جسم تو را نظاره میکند. دیگر ابراز وجود نمیکند چون تو با این جسم کودک و تنگ نظرت، افسردهاش کردهای و روح تا زمانیکه ذهنت را خالی از حقیقت ببیند، هرگز قدمی فراتر نمیگذارد و در کنارت میسوزد و میسازد… و تو در لحظههای تنهائیت غصههایش را حس کن…!
در این سیر مقدس، ربّ رحیم، پروردگار مهربان، هر چند خود را آشکار نمود، ولی فرصتی داد تا هر شخصی در حیرانی خود تیر عشقش را در جهل و تاریکی به هر طرف نشانه رود و در این میانه برگهای دفتر محبت را یکی پس از دیگری ورق بزند و سرانجامش را با چشم خود ببیند و در آخر، پس از یأس و اضطراب خود را در دریای آرام عشق بیابد، ولی…
جاری عشق را آنچنان شعبه شعبه و تقسیم کردند که بهرهی هر کسی از عشق جز ذرهای نشد و عمر به سر آمد و نامهی عشق نا تمام ماند و هر که از زاویهی نگاهِ خود بیش از نمینَدید، در غوغای تنوعی معیوب فقط جامی گرفت و پیالهای هدیه کرد، و در این میانه همه سرمست و راضی از چنین لذت بردنی … افسوس و صد افسوس…!!؟
کتاب : عالمی که انسان نام گرفت
نویسندگان: سید رسول کاظمیان نژاد , محمد موحدی پور , سید ایمان منبتی
ادامه دارد…